_Cherry Tree_

زندگی زیر سایه درخت گیلاس :)

یه غریبه

+ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ | 19:2 | za#ra

یه نفر اومده داره باهام درد و دل میکنه و حس خوبیه که بتونم کمکش کنم

اصلا نمیشناسمش و نمیدونم کیه

شاید باید من می‌بودم این لحظه

+ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ | 14:54 | za#ra

الان که خودم بیشتر از هرکسی به حرف زدن و کمک دیگران نیاز دارم ، دارم با دو تا آدم غریبه حرف میزنم تا باری از روی قلبشون برداشته بشه و سبک بشن :)

خدا می‌بینه :)

خسته ام از این زمونه :)

+ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ | 14:1 | za#ra

خب دیگه امروز صبح خواب موندم ، و از اتوبوس جاموندم و دیگه نمتونم برم خونمون چون جاده بسته اس ...

سحری هم که نخوردم و چون سرماخورده هستم ، روزه نگرفنم امروز

دیشب به شدتتتتتتتتتت حالم بد بود

ولی الان یکم آروم ترم

احتمال ۹۰ درصد فردا میرم کارنه پیش استادم و باهاش یکم گپ میزنم که از این حالت مزخرف دربیام ... امیدوارم اون بتونه به من کمک کنه ...

نمیدونم

دیگه نمیدونم چه غلطی باید بکنم

فقط خستم ... خیلی خستم ...

از این همه دوست نداشته شدن خستم :)

درد های من از خودم هم بزرگترن

+ پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۲ | 1:58 | za#ra

یه وقتایی حوصله هیچکسو نداری ، حتی خودت

الان از اون یه وقتاییه

و حالا باید برم خونمون و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده و من همون آدم همیشگیم ... همون آدم همیشگی با دردای همیشگیش که مخفیشون میکرد و الانم به روز رسانی شدن :)

+ چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ | 20:14 | za#ra

میخوام فکر کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده ... و امیدوارم واقعا همینطور باشه ... و هیچ اتفاقی نیفتاده باشه ... هرچند با عقل جور درنمیاد ولی خب ....

حالم خوب نیست ، فکر نمیکنم خوب بشم به این زودیا ، ولی سعی میکنم دیگه حالمو از اینی که هست بدتر نکنم .... :)

+ چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ | 13:51 | za#ra

کمرم داره از خستگی متلاشی میشه دیگه

واقعا چقد خوابم میاددد

چقد تشنمهههه

ولی باید ساعت ۳:۳۰ دوباره برم کلاس

افطار هم که ساعت هفته

وای خدایا فردا صبح میرم خونموووننننن پیش مامانمممم

مهربونی خوبی ؛)

+ چهارشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۲ | 4:52 | za#ra

چندد روزه فیلترشکنم به هیچ وجه وصل نمیشه

امروز اومدم فیلترشکن جدید نصب کردم بازم وصل نشد

امروز نتونستم بیام بهت تبریک بگم :)

تولدت بود ، و من اونقدر سرم شلوغ بود و خسته بودم که حتی نتونستم از راه برگشت از کلاس با آرامش از تو بولوار کشاورز بیام و باهات حرف بزنم و برات صدا ضبط کنم ...

از یکی از دوتا دوستام پرسیدم که اونا گفتن خودتم اصلا نه مست گذاشتی نه استوری ...

فقط یکی بهت تبریک گفته بود تو جواب داده بودیییییییییی :))))

گفته بودی سلام ممنون ...

این برای من خیلیییییی مهم و ارزشمنده ، چون اولا اون مهربونی و شخصیت خودتو دوباره نشون دادی ، دوما که حالت خوبه و دیگه کسی مزاحمت نیست و دیگه از ما هم دلخور و عصبانی نیستی :)

ولی میدونی چیه ... این دفعه تولدت اصلا نتونستم اونجور که میخوام کنارت باشم و برات وقت بذارم و وااااقعا شرمنده خودمم😅

این روزا ذهنم خیلی درگیره ، قلبم هم همینطور

افتادم تو یه ماجرایی که نمیدونم قراره به کجا ختم بشه ...

ولی امیدوارم اتفاقای خوبی بیفته ، میشه تو هم برام دعا کنی رفیق؟😄

راستی! تو خیلی قشنگی :) گفتم دوباره بهت یادآوری کنم اینو💙

تولدت بازم مبارک باشه عزیزدلممم :))))

مراقب قشنگیاا و مهربوونیات باش لطفا :)

#و...

+ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ | 21:52 | za#ra

زهرا

دست از این پیشگویی های احمقانت بردار و همه چیز رو بسپار به خدا ، بسپار به زمان ، بسپار به سرنوشت ، درست میشه مطمئن باش درست میشه ...

امروز

+ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ | 8:12 | za#ra

واقعا امروز تولدته؟:)

چرا من اینجوری شدم ...

نمیدونم باید چی بگم ...

امروز خیلی خیلی شلوغم ، فکر نمیکنم بتونم کاری واست بکنم ، یا مثلا برات هدیه ای بخرم ...

فردا هم خیلی خیلی شلوغم

پنجشنبه هم احتمال داره برم خونمون ...

منو ببخش :)

دوسِت دارم💙

#و...

تولدت مبارک

+ سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۲ | 3:20 | za#ra

تولدت مبارک پسر :))

#و...

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 22:25 | za#ra

آدم رو به کارهایی وادار میکنی که نمیخواد

ولی متاسفانه یه چیزایی برای من خیلی مهم تر از استراحت و خستگی و این حرفاست ...

و اینکه داداش من ، چرا اینقد خودتو اذیت میکنی :(

آه از نهادم بلند میشود

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 22:23 | za#ra

وای

به قول نقی معمولی من دارم به قهقرا میرم فقط بذارین برممم منننن

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 19:59 | za#ra

یه نفر هست سه چهار ساله مزاحمم میشه هی از اینور اونور بلاکش میکنم باز با یه خط جدید زنگ میزنه خدای من چی میخوای از جون من عاخه بیخیال دیگه دست بردار چقد باید بهت بی احترامی کنم؟! :/

اصلا نمیدونم اولین بار کی شماره منو داده به این چرا ول کن ماجرا نیست :///

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 18:53 | za#ra

برای سومین بار ، از خواب پریدن....

من دیگه خسته شدم واقعا ...

پ.ن: امشب قراره مجازی تمرین کنیم

وای وقتی به فردا فکر میکنم ...🚶🏻‍♀️

HBD

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 17:24 | za#ra

فردا تولدته ... :)💙

۴۴ سالگیت مبارک قشنگِ من :))))))

#و...

+ دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۲ | 13:35 | za#ra

خب الان برنامه ریزیامون به فنا رفتن چون فردا کلاس جبرانی گذاشتن و چهارشنبه هم که کلاسه ، عملا تمرین سه شنبه پَر ، حالا برنامه امروزمون هم نمیدونم چی میشه🤦🏻‍♀️

فردا با اون حجم از کار و برنامه زنده بمونم صلوات🤦🏻‍♀️

پ.ن: امروز هم تو بیمارستان کمرم و پاهام به چوخ رفتن :) داشتم میمردم از درد و مجبور بودم رو پام وایستم

چرا؟ چون اولا صندلی نبود ، دوما اگه صندلی هم گیر میاوردیم استادمون میگفت بچه ها دیسیپلین حرفه ای داشته باشین یعنی چی که هی خسته بشین بخواین بشینید بعد بقیه فک میکنن شما کلا بیکارین همش یه گوشه نشستین ، و اینگونه شد که الان پاهام دارن گریه میکنن :)))

همچین آدمایی>>>

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 19:43 | za#ra

همین امروز کلی چیز جدید ازت یاد گرفتم!

چقد خوبه معاشرت با آدمای فرهیخته و باسواد که کلی علم و دانشت رو ارتقا میدن :)

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 9:51 | za#ra

حالا درسته اون حالت دلشورهه رفع شد به لطفا حافظ جان

ولی خب از شدت استرسی که من این مدت کشیدم الان دست چپم واقعا درد میکنه :) خدایا ببین چیکار کردی با من😂💔

اون خبر خوبه رو بشنوم دیگه که همه اینا رو بشوره ببره باشههه؟🥺🥺

حضرت لسان الغیب :)

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 9:47 | za#ra

وای خدای من

حافظ عزیزمممم مثل همیشه تونست قلب منو آروم کنه :)

امروز فال گرفتم و یه چیز خوووبی دراومد که اصلا انگار همه استرسامو شست با خودش برد :))))

من همیشه به حافظ ایمان و اعتقاد قلبی داشتم و اونم همیشه به بهترین شکل ممکن جواب منو داده :)

وای که چقد دلم میخواد برم شیراز ... :)

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 6:14 | za#ra

از اینکه جرعت ندارم احساس واقعی خودمو بیان کنم چون میترسم باز اشتباه کنم و مجبورم الکی خودمو دلداری بدم و بهانه های جور واجور واسه خودم و کارام و حسام بیارم بدم میاد ....

از این آدمی که الان داره اینا رو مینویسه بدم میاد ... نمیدونم چرا یه وقتایی خون به مغزش نمیرسه و کارایی میکنه که بعد پشیمون میشه!

هوووف نقس عمیق بکش دختر!

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 6:6 | za#ra

یعنی سلام هم بلد نیستی بکنی؟😔😂💔

بابا بسه دیگه فهمیدم که خیلی با حجب و حیایی ولی اینجوریم نباش حالا خوب نیست😂😔💔🤦🏻‍♀️

اعصاب نمیذاره واسه آدم ولی خب سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم ...

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 5:5 | za#ra

خب ، نمیدونم دقیقا چرا ، ولی بهش پیام دادم ....

و اینکه برام مهم نیست دیگه ،

فقط میخوام بدونم امروز باید چه غلطی بکنممم😫😔

یعنی من با لئوناردو دیکاپریو میخواستم فیلم بازی کنم کارم راحت تر بود احتمالا

واقعا یکی بیاد حال خراب منو دریابه من الان بخوابم یا چی؟ صبح برم کلاس یا نهه؟؟😫💔

صرفا غُر

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 4:12 | za#ra

من کلا آدمی ام که سخت خوابم می‌بره ، دیدین بعضیا تا سرشونو میذارن رو بالش رفتن عالم هپروت؟ من هیچ وقت از اونا نبودم ، مگر اینکه قصد خوابو نداشته باشم و از خستگی مثلا پای فیلم دیدن یا درس خوندن خوابم برده باشه! در غیر این صورت یادم نمیاد آسون و زود خوابم برده باشه

یکی از چیزایی که به شددددت توی کیفیت خواب من تاثیر داره صداهای محیط هست ، خدانکنه من بخوام بخوابم و بقیه بیدار باشن و در حال حرف زدن با همدیگه یا با تلفن باشن ، اون موقعه که سختی به خواب رفتن من صد برابر میشه! حالا خدااا نکنه که من تاااازه خوابم برده باشه و با صدای حرف زدن بقیه از خواب بیدار بشم :)))) اینجاست که بدبختی آغاز میشود ، علاوه بر این که به شدت عصبانی میشممم ، به شدت استرسی هم میشم ... خب فک کن در خواب ناز باشی و یهو از خواب بپریییی!

حالا من که دیشب فقط ۴۰ دقیقه تونستم بخوابم و کلا فکر کردم نظم خوابم بهم خورده ، امشب دیدم ساعتای ۱۲ و نیم شب هست که دیگه چشمام دارن میرن ، گفتم خب چه بهتر میگیرم میخوابم تا سحر ، هم اون نظم خواب دوباره برمیگرده ، هم میتونم بعد از سحر بیدار بمونم و حالا به کارای دیگم برسم!

خب من ساعت ۱ شب بود که خوابیدم و تاااازه چشمام گرم شده بود و در آرامش به خواب رفته بودم که ... هم اتاقی گرامی :) با طرزی وحشیانه در اتاق رو باز کرد از بیرون اومد تو ، چراغو روشن کرد و با صدای بلند گفت "بچه هااا تو خوابگاه موش اومده درو باز نذارین که میاد تو اتاق بدبخت میشیم!" :)

حالا شما فکر کن من بدبخت که فوبیاااای موش دارم با شنیدن همچین جمله ای و اونم در چنین حالی از خواب پریدم!

گفتم اوکی چیزی نشده زهرا به خوابت ادامه بده ، حالا خانوم خانوما هم اتاقی گرامیم اومده نشسته ساعت ۱ و نیم نصفه شب خیلی ریلکس با صدای بلند با دوس پسرش حرف میزنه خاطره تعریف میکنه و میگه و میخنده ، حالا درسته اون دو تا هم اتاقی دیگه بیدار بودن ، ولی اصلا توجهی نمیکنه به اینکه من بدبخت اینجا خوابیدم ، تازه شماها که روزه نمیگیرین و تا صب میخوابین من بدبختم که یک ساعت دیگه باید بیدار بشم واسه سحری ... خب هرچی نفس عمیق کشیدم این پهلو به اون پهلو شدم صدای آهنگ هندزفریو زیاد کردم ولی فایده نداشت که نداشت که نداشت ، هرچی صبر کردم گفتم الان صحبتاش تموم میشه ، الان تموم میشه ، الان تموم میشه ، دیدم نه ، مثل اینکه حالا حالا ها قصد نداره دهنشو ببنده ، و حالا در تمام این مدت علاوه بر اینکه داشتم حرص میخوردم ، داشتمم از استرس هم میمردم و قلبم مثل قلب گنجشک تند تند میزد ، عاخرش دیگه طاقتم طاق شد و گفتم "آروم تررر! ساعت ۲ شبه میخوام بخوابم!!!"

که هم اتاقی عزیزم هم با آرامش تمام گفت خب بخواب دخترم :) و دوباره به صحبتاش ادامه داد :)))

خلاصه بعد از ۱۰ دقیقه فکر کنم دیگه خجالت کشید و از اتاق رفت بیرون تا به ادامه صحبتاش بپردازه ، و حالا من مونده بودم با یه اعصاب داغون و یه قلب پر استرس و فقط یک ساعت زمان تا سحر ... اما با این همه تلاش کردم و تونستم بخوابم ، اما چه خوابیدنی ، کلش کابوس دیدم ، و قلبم دوباره از استرس داشت از سینم میزد بیرون و دست و پام بی حس شده بودن!

بعدشم که ساعتم زنگ خورد و باید بیدار میشدم!

حالا من که تو تمام این شب ها سحری هامو تو تاریکی و با نور چراغ قوه موبایلم میخوردم که یه وقت بقیه بدخواب نشن ، امشب دیگه گفتم وقتی بدخواب شدن من برای بقیه اهمیت نداره پس چرا بدخواب شدن اونا واسه من مهم باشه ، چراغو روشن کردم و با خیال راحت سحریمو خوردم!

خلاصه که ، منو به مرحله جوش آوردن و تلافی کردن نرسونید که واقعا موجود غیر قابل تحمل و البته غیر قابل پیش بینی ای خواهم شد!

پ.ن: غذاهای خوابگاه هم اینقد خوشمزه هستن که من چند روزه فقط دارم برنج خالی میخورم! چون فقط برنجشه که یکم قابل خوردنه خورش و کبابشون که جلو سگ هم بذاری لب نمیزنه ... اینم از روزه داری ما واقعا ، خیلی همه جانبه هوامونو دارن :)))

خدای تسکین دهنده قلوب:)

+ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ | 1:0 | za#ra

خببب

من امیدوارم فردا همه چیز طبق برنامه قبلی پیش بره و من برم بیرون یه هوایی تازه کنم🙄😂🤭

بعدشم اینکه ، الان واقعا حس کردم این اتفاقا و این حرفا و این واکنشا میتونه همون نوید خوش خدا باشه واسه اینکه این دفعه دارم مسیر درستیو میرم و این همه نگران نباشم ؛)

ولی هنووووز استرس فردا رو دارم ، خدا بخیر بگذرونه🥺

+ شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ | 21:3 | za#ra

با نام و یاد خدا ، حرفایی که تو دلم مونده بود و حرف حق هم بود رو گفتم!

خدایا میسپارم به خودت ... امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و بهشون برنخوره و مشکلی پیش نیاد :)

خدایا ، خودت میدونی که من قصد بدی نداشتم ، قصد بی احترامی هم نداشتم ، صرفا خواستم بهشون بگم که حواسم هست دارن چیکار میکنن و اینکه هر کار اونا بگن قرار نیست من بگم چشم و مطیع و گوش به فرمان باشم.

خیلی اعصابم خورد بود این چند روز ولی یه جایی دیگه باید متوجه میشدن که کاراشون اشتباهه ، ولی به هرحال ، من ، میترسم هنوزم که ناراحت بشن از دستم ، امیدوارمممم که ناراحت نشن و بفهمن من قصد بدی نداشتم :)

روز سختتت

+ شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ | 14:9 | za#ra

تو کل دیشب فقط تونستم ۴۰ دقیقه بخوابم :) ولی با این حال از ساعت ۸ صبح تا یک بعد از ظهر بیمارستان بودم

روزه هم که بودم و تو بیمارستان ما سه ساعت رو پا وایستاده بودیم فقط داشتیم پرونده میخوندیم ، از زانو به پایینم رو دیگه احساس نمیکردم ، کمرم داشت نصف میشد ، و مغزم داشت از درد می‌ترکید!

تازه بعد از کاراموزی دو تا کلاس هم داشتم که باید تا ساعت ۵ دانشکده میبودم ، ولی من دیدم واقعا نمیتونممممم ، و گفتم به درک بذار غیبت بکنم دیگه مهم تر از سلامتیم که نیست!

الانم دراز کشیدم و کمرم داره تیر میکشه از درد ، سرم همینطور ، چشمام همینطور ، معدم هم صداش دراومده دیگه ...

استرس فردا رو هم دارم

واقعا خدا به خیر بگذرونه :)

+ شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ | 5:45 | za#ra

ولی من میتونم دووم بیارم مگه نه؟!

من از این وضعیت بیزارم!

+ شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ | 5:37 | za#ra

خوابم نمیبره

نمیدونم الان دقیقا به چی دارم فکر میکنم و چیه که نمیذاره بخوابم

اما یه سنگینی روی قفسه سینم احساس میکنم که هم نفس کشیدنو برام سخت کرده ، هم خوابیدنو مختل ...

کاش میدونستم چه مرگمه!

!May like me

+ شنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۲ | 5:36 | za#ra

What is dead may never die

چیزی که مُرده ، هرگز نمی‌میرد

_Cherry Tree_
about us
این درخت گیلاس با نگاه تو شکوفه میدهد :) که با تو چهار فصل سال ، بهار است بهار🌸
#و...
code
کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ