+
شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 1:2 | za#ra
امروز با یه دوست جدید رفتم بیرون و یه کافه جدید :)
بهش یه کتاب هدیه دادم که خیلی خوشحال شد
و گفت حرف زدن با من براش لذت بخش بوده، جالبه که خودم هیچ وقت نمیتونم درک کنم اینو که چطور میشه حرف زدن با آدمی مثل من برای کسی لذت بخش باشه، چون هیچ وقت آدمی نبودم که بشه کسی باهاش خوش گذروند
ولی خب، تونستم یه خاطره خوب برای دوست جدیدم بسازم:)
پ.ن: امروز برای استادم هم هدیه بردم برای روز روانشناس و روز معلم، و خیلی خوشحال شد و بغلم کرد و از لباسم هم تعریف کرد دوباره:) خدا از این استادا زیاد کنه :)))
پ.ن۲: ولی من دوباره موکا خوردم و دوباره فشارم افتاد و دارم به فنا میرم و نمیدونم چجوری باید فردا برم بیمارستان واقعا....
وای خدایا خودت به دادم برسسسس!