+
یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 1:19 | za#ra
دیشب خوابت رو میدیدم نادیا
خواب عجیبی بود...
خواب دیدم من و همه بچه های اکیپ نشسته بودیم پشت یه میز مثل میز گریم که روش یه آینهی بزرگ بود، انگار میخواستیم تو آینه عکس بندازیم، یه لحظه برگشتم و دیدم تو کنارم واستادی و موبایلت دستته و تو میخوای عکس بگیری...از دیدنت هم خوشحال شدم هم متعجب و هم ترسیده...توی خوابم فهمیدم همه اتفاقای این مدت دروغ بوده...
دوباره برگشتم سمت آینه تا به آینه نگاه کنم و تو عکس بگیری...
ولی تو رو توی آینه نمیدیدم...
کنار ما ایستاده بودی و گوشی دستت بود ولی خودت توی آینه نبودی...اونجا انگار دوباره فهمیدم که نه دروغ نبوده...تو نیستی دیگه...
.
.
.
بهت گفتم که من هر شب دارم قبل از اجرا، انرژی و شادی اجرا رو به روح تو تقدیم میکنم؟:)
نمیدونم بهت میرسه یا نه...ولی امیدوارم حالت خوب باشه:)
راستی، سه شنبه دوباره قراره دور هم جمع بشیم، به یاد تو، برای تو، توی همون دانشکده ای که در و دیوارش پر از خاطره های تو هست...به قول علی، قراره دوباره برگردیم به "خونه"... خونه ای که حالا دیگه تو رو نداره...
پ.ن: دیشب یگانه و سارا اومده بودن به تماشای تئاترمون...خیلی خوشحال شدم از دیدنشون، عکس هم گرفتیم با هم...ولی داشتم به این فکر میکردم که چرا تو نیستی بینشون...چرا فرصت نشد تو بیای تئاتر منو ببینی...چرا من زودتر بهت نگفتم که بیای...چرا رفتی اصلا؟ کجا رفتی تو؟!....
روحت در آرامش دختر زیبای مهربون آسمونیِ ما🤍
#نادیا