دلم برات تنگ شده...واقعی واقعی
داشت میگفت، تو، پلی هستی که منو به زندگی وصل میکنی...
و من یادم افتاد چرا خیلی وقتا دست و پا میزنم تا به زندگی وصل بشم، چون تو، پلی بودی که خیلی وقته شکستی...خودت، خودتو شکستی...
تو همون موقع که من با پاهای کوچیکم نمیتونستم از جوی سر کوچهی مهدکودک رد بشم و پل کوچیکی که تو برام ساخته بودی، شکست، همونجا تو هم با اون پل شکستی...
من امروز تو مسیر رفتن به سر کار داشتم اشک میریختم...برای اینکه هیچ وقت دلم برات تنگ نشد و همیشه خودمو سرزنش میکردم...
برای اینکه من دلم آغوش تو رو نمیخواد...برای اینکه توی آغوشت بیشتر از همیشه احساس ترس و نا امنی دارم...به خاطر اینکه من از بوی تنت بدم میاد...به خاطر اینکه من دلم میخواست تو یه آدم معمولی باشی ولی هیچ وقت نبودی و انتظار داشتی منم نباشم...
من از همون بچگیم بار سنگین الگو بودن رو روی دوشم حمل میکنم تا همین الان...
متاسفم ولی همه چیز برمیگرده به تو...
میدونم خودت هم نمیدونستی که اینقدر مهمی...
ولی تو زندگی همهی ما رو خراب کردی...
و من حتی اگه موفق ترین آدم دنیا بشم، بازم برای اینکه بتونم به زندگی وصل بمونم باید تلاش کنم...باید زحمت بکشم...چون من پل پشت سرم شکسته...چون تو شکستی...چون دلم برات میسوزه...دلم برات تنگ شد...و نمیتونم بهت بگم...
یعنی واقعا تو، دلت برای من تنگ نمیشه؟!
چطور میتونی منو فراموش کنی؟!
گناه من چی بود به جز به دنیا اومدن؟!...
چرا این زخم عمیق رو تو دلم کاشتی؟...
عمقی به اندازه ۲۳ سال زندگی...که هر روز عمیق تر میشه...
و هر روزی که نبودن تو واسم عادی تر بشه، دردم بیشتر میشه...
کاش خودتو از ما نمیگرفتی...
کاش نمیرفتی...
کاش اینقدر احمق نبودی....
کاش بودی...
کاش باشی...
کاش برگردی...
کاش برگردیم....
دلم برات تنگ شده....
واقعا دلم برات تنگ شده....
کاش غرورم اجازه میداد بهت پیام بدم...بهت زنگ بزنم...کاش شنیدن صدات حالمو بد نمی کرد...
کاش اینقدر تنها و غریب نبودم...
کاش....