اینکه شب ساعت ۳ به زور خوابت ببره و ساعت ۵ و نیم صبح از صدای آهنگ همسایه‌ی بی ملاحظه ات از خواب بیدار بشی و دیگه نتونی بخوابی واقعا ظلمه...

با اینکه معمولا آدم اعتراض کردن نیستم و همش همه چیزو میریزم تو خودم این موضوع دیگه واقعا تحملم رو تموم کرده...

حتی اگه بخواد به قیمت دعوا و بیرون کردنم از خونه تموم بشه من با جون و دل خریدارم....من حاضر نیستم بیشتر از این بی فرهنگی آدمای این محل رو تحمل کنم...

زورم به بقیه نمیرسه به صاحبخونه خودم که میتونم تذکر بدم دیگه...

و جالب اینجاست که ادعاشم میشه که آره من به خودشناسی رسیدم و میدونم کاری که میکنی نباید به خودت و دیگران آسیب بزنه، و بعدم اعتراض میکنه که تو چرا درس میخونی ول کن درس رو

چشم من درس نمیخونم تا شما هر وقت دلت خواست آهنگ گوش کنی و مزاحم بقیه بشی...انگار واقعا نمیخواد بفهمه که من درس خوندن رو بهانه کردم و دیگه نمیتونم بگم مغزم داره منفجر میشه از شنیدن بیست و چهار ساعته آهنگای مزخرف تو...

بخدا یه جوری شده که خودم هرچی آهنگ داشتم حذف کردم چون دیگه حالم بد شده از هرچی آهنگه...

الانم قرار نبود این وقت روز بیدار باشم و بخوام بیام وبلاگ ولی چون از شدت خشم و اضطراب تمام بدنم داره می‌لرزه واقعا نوشتن تنها کاریه که از دستم برمیاد...

تازه میخواستم به پلیس شکایت بی فرهنگی همسایه رو به رویی رو بکنم که تازه ساعت دو شب یادش میاد باید با بچه اش دعوا کنه هرشب...مثل اینکه باید این موضوع رو هم پیش بکشم...

هرچقدر حال روحی صاحب خونه‌م خراب باشه دلیل نمیشه که بخواد آسایش و آرامش منو به هم بزنه...همینجوریش که هفته ای چهار روز دارم جنگ جهانی خودش و بچه هاش و عربده هاشون و محکم در رو به هم کوبیدناشون رو تحمل میکنم واقعا هنر کردم، این صدای آهنگ که مثل مته میره رو مغزم رو دیگه هیچ جوره نمیتونم بیش از این تحمل کنم.

حتی شده به مامانم میگم بهش زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه یا به همسایه طبقه دوم بگم که اونم حداقل یه اعتراضی بکنه...

واقعا حتی پیِ اینکه بخواد از خونه بیرونم کنه رو به تنم مالیدم...به درک...

من از رفتار جرات مندانه خودم که به حق اعتراض کردم و از آرامش خودم دفاع کردم راضی ام...

برای اینا هم واقعا آرزوی شعور و آگاهی میکنم...