خیلی عجیبه...امشب یه بداهه پردازی کردم و سناریو اینجوری شکل گرفت که من یه مرد ۲۸ ساله‌ام که فهمیدم تومور مغزی دارم و حداکثر تا ۵ سال دیگه زنده می‌مونم...و یک لحظه یه آشنای دور (دوستِ دخترخالم) که واقعا چندین ساله تومور مغزی گرفتارش کرده به ذهنم اومد...و دقیقا قبل از این بداهه پردازی بعد از مدت ها زنگ زدم به دخترخالم و باهاش حرف زدم یکم...

آخرشب که داشتم با مامانم تلفنی حرف میزدم بهم گفت که دیشب، دوست‌ِ دخترخالم، بر اثر همون تومور مغزی لعنتی، از دنیا رفت....

و من خیلی برام عجیب بود...هم‌زمانی این تماس تلفنی و دخترخالم که هیچی بروز نداد و بهم نگفت...و بعدشم اون سناریوی ذهنی و این اتفاق....

زندگی خیلی بی‌رحمه...خیلی زیاد...