من شنا کردن بلد نیستم!
نمیدونم چرا ، ولی فک میکنم بیهودگی داره بیداد میکنه
و اینگه احساس میکنم دنیا با من لج کرده
دلم میخواد برگردم به ۱۷ ، ۱۸ سالگیم
به اون همه امید و آرزو و اشتیاق و دلخوشی
به اون همه اشکای یواشکی ، اون خیالبافی های شبانه ، اون شعر و شاعری ها ، اون عشق و عاشقی ها ...اون لبخندا که کش میومدن روی صورتم ... اون دغدغه ها که همش یه چیز بود ... اون حرف زدن با خودم صبح تا شب ... شب تا صبح ...
گفتم حرف زدن با خودم ....میدونی چند وقته با خودم حرف نزدم؟ قبلنا ، قبلا که نه خیلی قبلا ها ، تا همین دو سه ماه پیش ، تا با خودم تنها میشدم شروع میکردم به حرف زدن ، چرت و پرت حتی ، سناریو میچیدم تو ذهنم ، بداهه نقش میدادم به خودم و بازی میکردم ، دیالوگای کمر شکن و خلاصه چه دنیایی داشتم با خودم ... الان وقتی تنها میشم ، یا باید آهنگ گوش بدم ، یا ... یا هیچی ...
آدمیزاد اونجایی که با خودش غریبه بشه ، با همه دنیا غریبه شده ... من با همه دنیا غریبه شدم الان ....
شاید دلیل این همه غر زدن و ناله و گلایه و ... همینه ... اینکه خیلی وقته ننشستم پای حرفای خودم ببینم چی میخوام ...
چقد کارایی که یه زمانی بهم آرامش میدادن رو دیگه انجام نمیدم ... دیگه حتی اشتیاقی به انجام دادنشون ندارم ...
قبلا دوست داشتم تنها بشم با خودم خلوت کنم ، الان دیگه برام فرقی نداره واقعا ... الان دیگه کسی پیشم باشه یا نباشه برام مهم نیست ... الان جای یه چیزای بزرگ تری خالیه که نمدونم چیه ...
الان تنهایی من عمق پیدا کرده ... ارتفاع داره ... دارم این تو خفه میشم ، هرچی بیشتر دست و پا میزنم که ازش خودمو بکشم بیرون ، بیشتر فرو میرم ... هرچی بیشتر با آدمای جدید آشنا میشم که بخوام از این تنهایی رها بشم ، همونا بیشتر منو هول میدن توی این دریای عمیق ... به سمت غرق شدن ... حتی آدمای قدیمی هم وقتی بعد از مدتی میان سراغم ، مثل یه لحظه بالا اومدن از زیر آب و نفس گرفتن میمونن که چون انقد بودنشون کوتاهه که دوباره میرم اون زیر میرا و دوباره خفگی ...
اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم ، منتظر یه غریق نجاتم ... منتظر یه قایق نجاتم ... منتظر نجاتم ...
"من شنا کردن بلد نیستم" ....